ماهنامه سیاسی فرهنگی اجتماعی خط امام(ره)

#ما_متفاوتیم
  • ۰
  • ۰

عصای سفید

 دستمال قرمز رنگ را روی گونه م کشیدم و مایع لزجی را که از چشمم شره کرده بود پاک کردم.بیماری لاعلاجی که چشمانم را تحت تاثیرقرارداده بود و ناشناخته بود باعث ترشح مایع لزجی از چشمانم شده بود که بوی تعفن آن تقریبا هر رهگذر یا حتی حشرات را هم از من می راند..قدم های سست و بی رمقم هُرم سنگفرش خیابان را حس می کرد.پیرمردی نالان کنار پیاده رو قوز کرده بود.

عرق از پیشانی ش شره کرده بود و چشمانش آرام روی هم فشرده بود و ظرفی پر از سکه های کم ارزش مقابلش بود.کسی اورا می دید؟گذر کردم.شهر مدت زیادی بود هرج و مرج بود.آشفتگی بر اوضاع اجتماعی حاکم شده بود.چاره از کجا بود؟ کسی پی اندیشه ای نبود.نگاهم روی دیوار گچی ساختمانی افتاد که به گل های مریم مزین شده بود و عطر گلها، خیابان را پر کرده بود.رده ی پهن و طویلی از مورچه های ریز به صف در گذر بودند.لحظه ای به تصویری از هرج و مرج مورچه ها توجهم جلب شد و گذر کردم.

شب دیر تر از همیشه خورشید غروب کرد و ماه با تاخیر چند ساعته به آسمان لمید.گویی طبیعت دچار دگرگونی بود.عجیب بود.جغدی روی شاخه ی نارنج کمی دورتر از پنجره ی اتاق نشیمن نشسته بود و مثل پیر فرتوت و فربه ای خشکش زده بود و چشمانش سنگین باز و بسته می شد.به بستر رفتم .لرز به تنم بود.پنجره را بستم و خوابیدم.نیمه های شب بود.با صدای جیغ یکباره ای از ساختمان کناری از خواب پریدم.چه اتفاقی افتاده بود؟ سراسیمه بودم.کمی مکث کردم اما از شدت صدا کم نشد،دقایقی گذشت که یک نفر دیگر هم شروع به فریاد کرد.بیرون رفتم.کوچه غلغله بود.تعداد زیادی به خود می لولیدند و دست به حدقه ی چشمشان فشرده و فریاد میزدند.تاریک بود و نور ماه تلالو محوی روی صورت هر کسی انداخته بود.دختر بچه ی هفت ساله یِ دوخانه آنطرف تر دست روی چشمانش می فشرد و گریه میکرد.جلو رفتم و دستش را به زور از روی صورتش کندم.پوست دور چشمانش سیاهی میزد.چیزی وول میزد.کمی چشم تنگ کردم و در تاریکی نگاهم را متمرکز صورتش کردم. مورچه بود.تعداد زیادی از مورچه ها روی حدقه ی چشمش نشسته بودند .بلندش کردم وهیکل باریک و ریزه ش را زیر بغل گرفتم و به سرعت سمت ساختمان برگشتم.با هفت یا هشت مشت اب مورچه ها را از روی صورتش شستم و کنار زدم.تنم در خود جمع شد و درد عجیبی به کمرم نشست.حدقه ی چشم دختر بچه خالی بود.مورچه ها چشمانش رو خورده بودند و خالی کرده بودند.لابد همه کسانی در تاریکی خیابان به خود می لولیدند و فریاد میزدند با همین درد دچار شده بودند.پایین دویدم.چه اتفاقی افتاده بود؟ چه باید می کردم؟ بی اغراق تمام کسانی که در خیابان میشناختم میان جمعیت فریاد میزدند و این اتفاق برایشان افتاده بود.هرلحظه آشوب حاکم بر خیابان و شهر بیشتر و بیشتر می شد.راهی خیابان اصلی شهر شدم.شهر آشوب بود.تعداد زیادی از مردم حدقه ی چشمانشان خالی شده بود و فریاد میزدند و دست به در و دیوار می کشیدند تا خود را به جایی برسانند.درد و عدم وجود هر درمان و امدادی مردم را به حداقل توان رسانده بود و کودکان و افراد مسن تقریبا از پادرآمده و نیمه جان در گوشه ای از خیابان یا پیاده رو افتاده بودند.باید کمی آب و غذا به افراد می رسید.اما ...

هرچه چشم دواندم هرکه به نگاهم آمد حدقه ی چشمانش خالی بود‌.عده ای انگار به درد خو گرفته بودند و آرام به نظر می رسیدند و تنها مشکلشان در راه رفتن بود.مدام پایشان به چیزی بند میشد و زمین می خوردند و باز می ایستادند و به راهشان ادامه می دادند.آنقدر طبیعی  که گمان کردم گوشهایشان هم دیگر نمی شنود و فریاد دیگران راهم نمی شنیدند.به سمت فروشگاه مرکزی شهر رفتم.ماده ی لزج با بوی تندش روی گونه م غلطید.بی توجه بودم.بینی ریز و استخوانی م در هم جمع شد از گزندگی این بو و خیلی زود به حالت طبیعی برگشتم و به راهم ادامه دادم‌.سمت قفسه های غذا ها رفتم.چرخهای مخصوص حمل موادغذایی را برداشتم و هرچه در قفسه ها درون سبد جا میشد ریختم و به سمت خیابان راه افتادم.به تعداد زیادی از کسانی که بی رمق بودند و جان به تنشان رو به خاموشی بود آب وغذا رساندم و باردیگر رمق به تنشان برگشت و روی پا ایستادند و روانه شدند.باخود فکر کردم کجا... اما به گمانم رسید ،خودشان هم شاید ندانند به کجا و کدام سو راهی شدند.چه کسی از فردای خود آگاه است؟قطعا جریانی که امروز شروع شد روزهای آتی ما و زندگی گذشته و آینده مان را نیز دنبال خود می کشاند.چه باید می کردم ؟این جریان از کی و چگونه و اصلا چرا شروع شد؟ جریانی که تمام شهر و سرنوشتشان را به دنبال خود خواهد کشاند.چه چاره ای میتوانستم بیندیشم؟ تعداد خیلی کمی از افراد هنوز سالم بودند و حدقه ی چشمانشان خالی نشده بود و می دیدند، بینا بودند.شاید تعدادشان به انگشتان دو دست می رسید.نابینایی مردم شهر را سرگردان کرده بود.وارد مرحله ی ناشناخته و غریبی شده بودند که توانایی اداره امورشان را هم از آنها سلب کرده بود.چندروز به همین روال گذشت.درختی به سختی و بانیروی کم قطع کردیم و عصاهای چوبی و باریکی برای افراد نابینا ساختیم .طی چند روز چند صد عصا ساخته شد.به شهر بازگشتیم و عصا را بین افراد شهر پخش کردیم.شهر کاملا آشفته شده بود.یک هفته بود که هیچ نظافتی انجام نشده بود.تعدادی از کودکان و حیوانات مرده بودند و تنشان گوشه ای گندیده بود و بوی تعفنشان محیط را پرکرده بود و حیوانات ریز و درشت، اطرافشان را پرکرده بودند.

عصاهای ساخته شده کافی نبود.تعداد عصاهایی که ساخته بودیم کفاف تعداد خیلی کمی از جمعیت را داده بود و به سختی می توانستند به کمک آن به حرکت در بیاییند و نیازهای روزمره شان را تامین کنند.باید به جنگل باز میگشتیم و تعدادی عصای دیگر تامین می کردیم.اما عدمِ وجودِ فردِ بینایی در شهر ،آشفتگیِ شهر را صد چندان می کرد.بنابراین این بار تعداد پنج نفر از ما روانه ی جنگل شدند و مابقی برای اداره ی امورِ نابینایان در شهر ماندند.مدت زیادی را در جنگل سپری کردیم و تعداد صدها عصا ساختیم و به شهر بازگشتیم.به مرکز قرار دوازده نفره مان رفتیم.اما هیچ چیز شبیه گذشته نبود.از هفت نفری که در شهر مانده بودند سه نفر آنها با آن که سلامت بینایی داشتند اما امور و حرکات و اعمالشان شبیه نابینایان شده بود و به همان میزان خصومت از خود نشان می دادند به همان میزان خباثت ازشان سر میزد و برای به چنگ آوردن نان و آب ،چشم بر انسانهای دیگر می بستند و گاه اعمالشان باعث مرگ شخصی دیگر میشد.اما این امور مدتی بود که دیگر عادی شده بود و قبیح و سخت به نظر نمی رسید.تنها برای ما پنج نفر که بیرون از شهر و در میان جنگل زندگی می کردیم مشاهده و درک این همه وقاحت و خباثت سخت و رنج آور و دردناک می نمود. چه باید میکردیم؟ مگر در تعداد انگشت شمار بینا توانایی درک چنین مفاهیمی به افراد نابینای شهر بود؟ عصاهارا برای بهتر شدن اوضاع جسمی و روانی افراد در شهر و بین نابینایان پخش کردیم و باز به جنگل بازگشتیم.پنج ماه به همین منوال گذشت.دیگر از هفت نفر بینای شهر هیچ کدام اعمالشان شبیه به افراد بینا نبود و چنان نابینایان عمل می کردند.تقریبا نیمِ بیشتر شهر دارای عصایی برای سهولت در تحرک و انجام روزمره شان شده بودند و هنوز تعداد زیادی بدون عصا مانده بودند.در گروه پنج نفره مان دیگر رمقی برای ساختن عصا و تخصیص اینگونه یِ روزهایمان، برای بهبودِ اوضاعِ نابینایان نمانده بود.از طرفی جنگل خالی از درخت شده بود و زمین قدرت خود را ازدست داده بود و دیگر گیاهان کوچک هم توانایی رویش و زنده ماندن نداشتند و کم کم طبیعتِ شهر رو به نابودیِ قطعی و مطلق بود.یک سال و نیم گذشت.شهر را خباثت پرکرده بود.و افراد گوشت تن و بدن حیوانات و کودکان را هم برای سیر کردن شکم و زنده ماندن به دندان می کشیدند.من و چند تن بینای شهر که به دلیل نقص جسمانی یا شرایط ویژه جسممان از گزند حمله ی مورچه ها در امان مانده بودیم و بینا ماندیم ،شاهد نابودی عجیبِ شهری شدیم که خباثت درون وجودشان لانه کرده بود و نسبت به روند سختِ زندگی و جریانِ امور، نادان بودند و حادثه ای ناگهانی و غیر منتظره خودِ اصلی آنها را نمایان کرد و در روند خطر به وخامت اوضاع دامن زدند و خود و جامعه شان را به نابودی مطلق کشاندند.

نرگس دهقانی                                      
  • ۹۷/۰۷/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی