ماهنامه سیاسی فرهنگی اجتماعی خط امام(ره)

#ما_متفاوتیم
  • ۰
  • ۰

انار

وسط های پاییز که می شد درس و دانشگاه را رها می کردم و به قول معروف دل به دریا می زدم، تا جایی را که آرامشی داشته باشد پیدا کنم و دلم را بر فراز آسمان آن بفرستم. هر سال همین موقع ها که می شود کوله پشتی ام را می بندم و سوار وانتی می شوم که مسیرش با من یکی است و من را تا ده بالا می رساند.

پشت وانت نسیم سرد پاییزی به موهای خرمایی رنگم می خورد و آن ها را پریشان می کند، پیشانی ام مانند تکه یخی شده و خودم هم مثل مجسمه متحرکی می شوم که در برابر سوز و سرما مقاوم شده است، به وسط های راه که می رسیم دلم می خواهد پرنده ای شوم و تا آخر راه را خودم بال بزنم و خیره به جاده مسیرم را طی کنم، در همین حین از وانت پایین پریدم، خیال داشتم از هر چیزی که در اطرافم می بینم عکس بگیرم.آسمان ابری بود و رنگ از رخساره درختان پریده بود، همه این ها صحنه ای وصف ناشدنی را برای دلم متجلی می ساخت. هر پرنده ، حشره و گیاهی که از کنارش رد می شدم طوری ژست گرفته بود که انگار من عکاسی مشهور هستم و قرار است او را برای همیشه در آلبوم عکاسی ام جای دهم، به محض این که انگشتم روی دکمه دوربین عکاسی رفت، کسی توی کادر دوربین آمد، و گفت: ننه محمد بالاخره اومدی؟!خوش اومدی ننه جان.

بی بی فاطمه بود، همون کسی که بهانه هر سالم برای آمدن به ده بالا بود و با آمدنم انار های باغش را دست چین می کردم . او از گذشته های دور می گفت و دل من اندکی با حرف هایش آرام می شد.

بی بی فاطمه مثل مادر بزرگم بود، از وقتی به اینجا می آمدم او به من خوش آمد می گفت و من چند روزی مهمان کلبه اش می شدم، بی بی فاطمه رهبر و امانت دار روستا بود به دنبالش از کوچه ها که می گذشتم هر خانه مثل قلعه ای بود و بچه ها بر بالای بام هایشان از این طرف به آن طرف می دویدند و بازی می کردند.

کلبه بی بی فاطمه درست در میان درختان انار جای داشت، در میانه ظهر وقتی نور به انار ها می تابید مثل چراغانی های نیمه شعبان می درخشیدند و کلبه را سرشار از نور می کردند.

بی بی فاطمه می دانست که امسال هم می آیم، سماور مسی اش داشت قل قل می کرد، قالی بید خورده ای هر طرفش چهار نخ آویزان و مثل سه تار تعمیری بود را در میانه باغ پهن کرد و قوری ای که روی سماور بود رو برداشت و برایم چای ریخت، طعم این چای را هیچ جای دنیا نمی شد پیدا کرد چرا که عطرش را از همین باغ و گرمی اش را از بی بی فاطمه گرفته بود.

شروع به چیدن انار ها کردم هر کدام از آن ها یاد آور روز های قبل از پاییز بود و چون دلی شکسته، نشانی به همراه خود داشت، آری انار ها ترک خورده بودند.

سبد های بزرگ انار را کنار هم گذاشتم تا مش حسن بیاید و آن ها را با خود ببرد.

من انار ها را از هم جدا می کردم و بی بی فاطمه می گفت: خیر ببینی ننه، بچه هایم را که با هزار زحمت بزرگ کردم و حالا هیچ کدوم حتی یادم هم نیستند، یادم می آید تا شب ها را تا صبح قالی می بافتم، گاهی اینقدر خسته بودم که همانجا خوابم می برد این هم از اثرات نبود آقا محمد حسن خان.

شوهرش را می گفت، بنده خدا مغنی بوده و در حال کندن چاه زیر خروار ها خاک، زنده زنده مدفون می شه و هیچ کس هم نتونسته بود نجاتش بده. بی بی فاطمه بچه هایش را تنهایی مثل همین درختان انار بزرگ کرده بود و حالا هم هر کدامشان در گوش ای از دنیا بودند و شاید ذره ای هم به یاد مادر پیرشان نبودند.

با جان و دل به حرف های بی بی گوش می دادم که ناگهان قطره آب اناری بر پیراهنم درست همان جایی که قلبم در زیرش در حال تپش بود نشست.

چیدن انار سال هاست که تمام شده اما من هنوز آن لکه قرمز و آن پیراهن را از خانه بی بی فاطمه به یادگار دارم.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی