ماهنامه سیاسی فرهنگی اجتماعی خط امام(ره)

#ما_متفاوتیم
  • ۰
  • ۰

why you smoking no!?

 

سیگار می کشیدم زمانی که هنوز سیگار کشیدن مد نبود! می دونین اصن چیه!؟ امروز زدم به سیم آخر! از همین تریبون استفاده می کنم و می گم، یکی از افتخاراتم اینه که سیگار کشیدم! خاطره زیر، ماجرای انتقالی و سیگاری شدنم است و خواندنش خالی از لطف نیست!

یکی از معدود رکورد های ثبت شده دانشگاه های ایران در گینس، سختی گرفتن مجوز انتقالی است! در این بین برخی از محققان کشورمان اعتقاد دارند گرفتن مجوز انتقالی دانشگاه از انتقال آب سنگین هم سخت تر است! (حالا باز هم همین که انتقالی دانشگاه تلفات نداره و انتقالی ها دچار سرنوشت شوم گورخرها نمی شوند، جای شکرش باقی است!)

برای اینکه انتقالی بگیرید باید چکمه پولادین بپوشید و به جنگ مسئولین آموزش بروید!

از همان اولین ساعت های روز اول ترم یک رفتم دنبال کار های انتقالی و بالاخره هرجور که بود، مجوز انتقالی را گرفتم و ترم قبل را جای دیگری به کسب علم و دانش و معرفت گذراندم! علم و دانش را کاری ندارم اما اگر معرفت را باور نمی کنید!؟ لطفا این متن را تا انتها بخوانید!؟ ( اگر باور هم دارید لطفا باز هم به خواندن این متن ادامه دهید.به همین خاطر در بالا هم گفته ام، که خالی از لطف نیست! )

روز اول در دانشگاه جدید و موقع ناهار، چون با محیط آشنا نبودم و از آنجایی که نمی خواستم دوباره تاریخ تکرار شود و مورد تمسخر کسی قرار گیرم، داشتم از روی گوگل مپ دنبال سلف های دانشگاه می گشتم. فوق العاده جالب بود از نقشه دانشگاه فقط یک آلاچیق ثبت شده بود که نامش آلاچیق دخان بود! در فکر بودم که یکی از پشت بهم زد! خنجر نه! پس گردنی! (اما بعد فهمیدم بهم خنجر هم زده است!)

یک کفش پاشنه دار قرمز پوشیده بود، شلوار لی اش جون می داد واسه کراش، از این لی های رنگ و رو رفته و پاره پوره که بعضی جاهایش هم انگار آثار پنجه های گربه است! یک تیشرت هم پوشیده بود که بیشتر شبیه رکابی بود! ( البته مارک جوراب، زیرپوش و ... هم یادم است اما اگر بنویسم تبلیغ می شود، بعد می آیند و خیلی باکلاس توقیف مان می کنند!)

دوران دبیرستان با هم دوست بودیم، گفت: کجا میری؟! گفتم: سلف، گفت: آخه تو این هوای دو نفره کی میره سلف!؟ گفتم: باشه اصن هرجا تو میری، من هم میام. گفت: پس بریم آلاچیق، یک آلاچیق باکلاس! اصن ناهار امروز رو مهمون من باش! راه افتادیم و پس از  چند دقیقه به آلاچیقی که می گفت رسیدیم، پس از آشنایی با دوستانش که حالا دوست من هم بودند، دوستم پاکت سیگاری را بیرون آورد و گفت هر وعده غذای دانشجویی برابر است با یک پاکت سیگار! سین مثل سیگار! پاکت را گرفت جلویم و تعارف کرد، گفتم من سیگار نمی کشم...یکی از دوستانش گفت: why you smoking no!?  همه زدند زیر خنده، گفتم چون تا بحال نکشیده ام، دوستش گفت: عزیزم دوست داری فعال طرح جمع آوری ته سیگار باشی!؟ دوباره آلاچیق از خنده منفجر شد، یکی دیگه گفت: احتمالا در آینده هم می خواهی در مورد ته سیگار مقاله بنویسی نه!؟ دوباره صدای خنده بلند شد؛ گفتم: باشه می کشم! دوستم گفت: می دانستم خورشید پشت ابر نمی ماند و بالاخره هویت واقعی خودت رو نمایان می کنی! یک نخ سیگار گرفتم و از سر و ته کشیدم و از وسط نصف شد! گفت: دیوانه! چرا این کار کردی!؟ گفتم تو فقط گفتی بکش و من هم از لحاظ فیزیکی کشیدم!


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی